پیشبند سابقا سفید و حالا کاملا آغشته به خون را تنش کرد. ساطور بزرگ را از روی میز چوبی کثیف و نفرت انگیزی که رویش پر بود از ابزار ذبح و اندامهای مثله شده گوسفند ها برداشت و مثل همیشه راس ساعت هشت و نیم شب رفت سراغ آغل شماره دو. جایی که بره های پروار آماده ذبح را آنجا نگه میداشتند. در را که باز کرد سرمای نه چندان تهدید کننده اوائل پائیز را روی پوستش حس کرد. آسمان صاف صاف بود و ماه نیمه کامل را خیلی بزرگ و واضح میشد دید. روی محوطه گل آلود بین خانه و آغل را سلانه سلانه طی کرد. گلها زیر هیکل سنگینش شلپ شلپ صدا می کردند و او میدانست که این صدا هشداریست برای گوسفندهای توی آغل! خودش اینطور حس میکرد و این حس را خیلی دوست داشت. مثل مطلق بودن بود. فرمانروایی بر عده ای بیشعور که هر بلایی می خواستی می توانستی سرشان بیاوری و حد اکثر عکس العملشان به وجودت ترس بود و چیزی که او اسمش را گذاشته بود جیغ بره ها!!
پاهایش را دو طرف کمر گوسفند گذاشت و پشمهای سرش را در مشت گرفت. سر را با بیرحمی به طرف عقب کشید و ساطورش را آماده فرود بر گردن گوسفند کرد. این کار فقط به دو ضربه احتیاج داشت.و مثل همیشه در میان جیغ و ضجه گوسفندهای دیگر. ساطور را بالا گرفت و آماده ضربه زدن شد. اما هیچ صدایی نشنید! گوسفندها جیغ نمیزدند. اطرافش را که نگاه کرد چشمهای تیله ای سیاه رنگ بیشماری را دید که بهش زل زده بودند. بدون اندکی صدا و بدون اندکی تحرک. مثل ده ها مجسمه.
جسدش را سه روز بعد پیدا کردند. در آغل شماره دو. در میان گوسفندها. ساطور هنوز توی دستش بود و چشمهایش باز باز. له شده بود.
برگرد. برگرد ولی چشمانت را باز نکن. خواهش میکنم! بازشان نکن. دنیایی که خواهی دید آن چیزی نخواهد بود که انتظارش را داشتی! آنچیزی که می خواستی. بهش ایمان داشتی. چشمانت را باز نکن. چون چیزی را خواهی دید که دلت را پر از وحشت خواهد کرد. من از روزی می آیم که تو آینده ای درش نداری. خدا را التماس کردم که بهم این قدرت را بدهد.که باز گردم به جایی که منشا تمام این روزهای سخت است. از خدا خواستم که مرا به یک ماه و نیم قبل باز گرداند. به روزی که تو و تمام آن کسانی که دیگر نیستید هنوز انگشتانتان را به آن جوهر زهرآگین آلوده نکرده بودید. آمده ام که آینده ای را که ندارید تغییر دهم.شاید که باشید. شاید که گلوله های داغ......اما نمیدانم چگونه!! قسمت میدهم چشمانت را باز نکن. چون چیزی که خواهی دید آتش و خون و نفرت است. چشمانت را باز نکن و در آن روز آنجا نباش!