راستی آیا ژان بپتیست گرونویی فیلم عطر : داستان یک قاتل نمیتوانست آن عطر جادوئی معجزه گرش را بدون کشتن زنها بسازد؟! این تراژدی بشریست. از همان اول بوده است و تا دنیا دنیاست خواهد بود!
پیشبند سابقا سفید و حالا کاملا آغشته به خون را تنش کرد. ساطور بزرگ را از روی میز چوبی کثیف و نفرت انگیزی که رویش پر بود از ابزار ذبح و اندامهای مثله شده گوسفند ها برداشت و مثل همیشه راس ساعت هشت و نیم شب رفت سراغ آغل شماره دو. جایی که بره های پروار آماده ذبح را آنجا نگه میداشتند. در را که باز کرد سرمای نه چندان تهدید کننده اوائل پائیز را روی پوستش حس کرد. آسمان صاف صاف بود و ماه نیمه کامل را خیلی بزرگ و واضح میشد دید. روی محوطه گل آلود بین خانه و آغل را سلانه سلانه طی کرد. گلها زیر هیکل سنگینش شلپ شلپ صدا می کردند و او میدانست که این صدا هشداریست برای گوسفندهای توی آغل! خودش اینطور حس میکرد و این حس را خیلی دوست داشت. مثل مطلق بودن بود. فرمانروایی بر عده ای بیشعور که هر بلایی می خواستی می توانستی سرشان بیاوری و حد اکثر عکس العملشان به وجودت ترس بود و چیزی که او اسمش را گذاشته بود جیغ بره ها!!
پاهایش را دو طرف کمر گوسفند گذاشت و پشمهای سرش را در مشت گرفت. سر را با بیرحمی به طرف عقب کشید و ساطورش را آماده فرود بر گردن گوسفند کرد. این کار فقط به دو ضربه احتیاج داشت.و مثل همیشه در میان جیغ و ضجه گوسفندهای دیگر. ساطور را بالا گرفت و آماده ضربه زدن شد. اما هیچ صدایی نشنید! گوسفندها جیغ نمیزدند. اطرافش را که نگاه کرد چشمهای تیله ای سیاه رنگ بیشماری را دید که بهش زل زده بودند. بدون اندکی صدا و بدون اندکی تحرک. مثل ده ها مجسمه.
جسدش را سه روز بعد پیدا کردند. در آغل شماره دو. در میان گوسفندها. ساطور هنوز توی دستش بود و چشمهایش باز باز. له شده بود.